داستان ویسوی هیزم شکن و راهب/ افسانه ای از سرزمین شرق دور
سالها پیش در دشت بی حاصلی مرد هیزم شکنی به اسم ویسو با همسر و فرزندانش در یک کلبه زندگی میکرد.....
یک روز راهب پیری با ویسو ملاقات کرد که به او گفت: هیزم شکن محترم، نگرانم که هرگز به درگاه خدا دعا نکنی.
ویسو پاسخ داد: اگر همسر و خانوادهای پرجمعیت برای سیر کردن داشتی، هیچ وقتی برای دعا کردن نداشتی.
پاسخ ویسو به مذاق راهب پیر خوش نیامد و پیرمرد توصیف کاملی از جهنم و عذابهای آن به ویسو داد که باعث شد ویسوی ساده به وحشت بیفتد و به راهب قول داد که دعا بخواند و خدا را از یاد نبرد. راهب هنگام ترک ویسو به او گفت: کار کن و دعا کن.
داستان ویسوی هیزم شکن و راهب
متاسفانه ویسو این حرف راهب را نشنید و تمام روز خود را وقف دعا خواندن کرد و دیگر هیچ کاری نکرد به طوری که آخرین ذخیرههای غذاییشان تمام شد و همسر و خانوادهاش از گرسنگی عذاب میکشیدند.
همسر ویسو که تا به حال هیچ کلمه تند یا تلخی به شوهرش نگفته بود، روزی به شدت عصبانی شد و با اشاره به بدن لاغر و رنگ زرد فرزندانش فریاد زد: بلند شو، ویسو، تبرت را بردار و کار بکن. برای همه ما کار کردن تو مفیدتر از زمزمه کردن دعا است.
ویسو چنان از صحبت همسر مظلوم و ساکتش شوکه شدهبود که تا چند دقیقه نتوانست حرف بزند و سپس با عصبانیت گفت زن، خدا برتر از تو است. تو موجود گستاخی هستی که اینطور با من صحبت میکنی و من دیگر با تو و فرزندانت کاری ندارم.
سپس بدون خداحافظی تبرش را برداشت و کلبه را ترک کرد و از کوه فوجیاما بالا رفت و در میان مه از نظر ناپدید شد.
هنگامی که ویسو روی قله کوه نشست، صدای خش خش ملایمی شنید و بلافاصله بعد از آن، روباهی را دید که به داخل بیشهزاری دوید. ویسو دیدن روباه را خوش شانسی میدانست، و دعای خود را نیمه کاره گذاشت و از جا بلند شد و به امید یافتن روباه به این طرف و آن طرف دوید. ناگهان به فضای بازی در میان درختها رسید و دو خانم را دید که کنار جوی مشغول بازی کردن با چند تکه چوب بودند.
مرد روی تختهای نشست و از دور بازی آنها را تماشا کرد. به نظر میرسید بازی عجیبی است و انتها ندارد. در یک لحظه دید یکی از بازیکنان حرکت اشتباهی انجام داد و ویسو فریاد زد اشتباه کردید خانم.
زنان در یک لحظه تبدیل به روباه شدند و فرار کردند. هنگامی که ویسو سعی کرد آنها را تعقیب کند، با وحشت متوجه شد که اندامهای بدنش به طرز وحشتناکی سفت شده است، موهایش بسیار بلند است و ریش هایش به زمین رسیده. علاوه بر این وقتی به دستش نگاه کرد، متوجه شد که دسته تبر او، اگرچه از سختترین چوبها ساخته شدهبود، به تلی از گرد و غبار تبدیل شدهاست.
ویسو پس از تلاشهای بسیار دردناک توانست روی پاهای خود بایستد و بسیار آهسته به سمت خانه کوچک خود پیش رفت. وقتی به آنجا رسید از اینکه کلبهای ندید تعجب کرد و با دیدن زنی بسیار مسن در همان نزدیکی گفت: خانم! خانه کوچکم ناپدید شدهاست. امروز بعدازظهر از خانه رفتم و اکنون که هنگام عصر برمیگردم، خانهام گویی ناپدید شدهاست.
پیرزن نام او را پرسید و وقتی ویسو نام خود را گفت، با تعجب فریاد زد: خدای من! ویسو سیصد سال پیش زندهبود! او یک روز از خانهاش رفت و دیگر برنگشت.
“سیصد سال”! ویسو با خود زمزمه کرد. امکان ندارد، همسر و فرزندانم کجا هستند؟
پیرزن گفت: دفن شدهاند! و اگر آنچه شما میگویید، درست باشد پس خدایان به مجازات بیتوجهی به همسر و فرزندان کوچکتان، شما را مجازات و عمر فلاکت بار شما را طولانی کردهاند.
اشک روی گونههای پژمرده ویسو جاری شد و با صدایی لرزان گفت: من مردانگیام را از دست دادهام. وقتی عزیزانم گرسنه بودند و به من نیاز داشتند، آنها را فراموش کردم. ای پیرزن، آخرین حرفم را به خاطر بیاور: اگر دعا میکنی، کار هم بکن.
فعلا که دعا گویان دست به سیاه وسفیدم نمیزنند ووضع واوضاعشونم خیلی لاکچریه .یه باغ ازگل کلی می ارزد .باید میگفت دعا کن وگریه کن !!