گپوگفت دولتآبادی و تاجیکها در تهران
محمود دولتآبادی در دیدار با تاجیکها میگوید: «اینجا هنوز کشور حافظ و فردوسی است، اینجا قبول عام شدن بسیار دشوار است. دشوار است که شما با خوانندگانت رابطه برقرار کنی و صبوری به خرج بدهی.»
پرسه زدن و راه رفتن در غرفهها، با چشم اتفاقات را پاییدن، سرک کشیدن به غرفهها و مصاحبه خواستن از میهمانهای نمایشگاه کتاب بخشی از روزمرگیهای خبرنگار کتاب و ادبیات است؛ چند روز پیش در روزهای ابتدایی نمایشگاه خود را میهمان ویژه نمایشگاه میکنم، تاجیکها که شکرشکن به زبان فارسی سخن میگویند.
میگویم از ادبیات معاصر تاجیکستان نمیدانم و فکر میکنم خیلیها هم مثل باشند و میخواهم اگر تمایل داشته باشند گپی در این زمینه داشته باشیم. یکی از اهالی غرفه که سر خلوتتری دارد، جواب منفی میدهد و میگوید قرار است در نشستی با همین موضوع صحبت کند و صحبت کردن با من یعنی تکرار مکررات در نشست.
اما گفتوگو را ادامه میدهد، به نظر خودم سوژهاش شدهام و از من درباره ادبیات ایران و نویسندگانش میپرسد. از کتابهای ایرانی که در تاجیکستان منتشر شده میگوید و میپرسد: «کلیدر را پر کامل کردهای؟» بعد از چندبار تکرار متوجه میشوم یعنی کامل خواندهای و بعد به «جای خالی سلوچ» دولتآبادی میرسد. وقتی درباره «جای خالی سلوچ» و نگاه دولتآبادی میگوید، به شوخی میگویم «این را دیگر از خود آقای دولتآبادی بپرسید.»
در جوابم میگوید کاش میشد. ناخودآگاه میگویم شاید بشود، شانس شما را امتحان میکنم. شماره دولتآبادی را میگیرم و بعد از احوالپرسی موضوع تماس را میگویم. میخواهد گوشی را به آنها بدهم.
نمیدانم چه میگویند اما شوق را در چشمان تاجیکها میبینم. گوشی را سمت من میگیرد. دولتآبادی برای فردا قرار میگذارد و میگوید «خودت هم همراهشان بیا. یادت نرود ساعت پنج و نیم. حالا گوشی را به دوستان بده.» کمی صحبت میکنند. دوستان تاجیک میگویند کار بزرگی برای ما بود و با دل و جان با شما گپی میزنیم.
در همایش بزرگداشت زبان فارسی باز دوستان تاجیک را میبینم. میگویند منتظر قرار دیرگاه هستند. قرار میشود برای اینکه به قرار برسیم، چهار و نیم در غرفهشان باشم. اما وقتی رفتم، گفتند به هتل رفته و از آنجا میخواهند به قهوهخانهای بروند. به دنبالشان میروم، نگرانشان هستم در شهر گم شوند. به کافه زنگ میزنم و میپرسم استاد و یا میهمانان تاجیک آمدهاند، طرف پشت خط میگوید: «بله». خود را با عجله میرسانم اما آنها که زودتر رسیدهاند، گپ و گفت را شروع کردهاند.
دولتآبادی بعد از رسیدن من و دوست دیگری شروع به تشکر میکند از اینکه باعث شدیم تا این دوستان تاجیکستانی را ببیند. بهمنیار مرادی، مسئول داستان مجله صدای شرق که از مجلههای ریشهدار تاجیکستان است شروع به صحبت میکند، فرصت را غنیمت شمرده و نمیخواهد لحظهای را از دست بدهد، از کتابهای هوشنگ گلشیری و جلال آلاحمد میگوید که در تاجیکستان منتشر شدهاند و یادآور میشود: «کتابهای شما مجموعهای نیستند و مردم خودشان کتابها را تهیه میکنند و البته این کار بهتر بوده و باعث شده تا استقبال بیشتری شود.» دولتآبادی در جواب میگوید: «یک بار برای تاجیکستان ۱۰ دوره «کلیدر» را فرستادم» و تاجیکها میگویند: «آن کتاب که شما فرستادید دست به دست همه در دوشنبه میگشت و همه میخواندند.»
مرادی از ایده ترجمه کتابهای دولتآبادی به سریلیک میگوید تا همه مردم تاجیکستان بتوانند از آنها استفاده کنند. دولتآبادی هم با این شرط که زبان کتاب خراب نشود، موافقت ضمنی خود را با «حرفی ندارم» اعلام میکند.
البته مرادی در تکمیل موضوع میگوید: «این اتفاق نمیافتد، ما در برخی حروف با شما تفاوت داریم. زبان حفظ میشود. برای همین است که گفتهاند زبان کلاسیک خراسانی در داستان، باید زبان استاد دولتآبادی باشد.»
دولتآبادی حال یکی از نویسندگان تاجیکستان را میپرسد که به او گفته بودند فوت شده، و از زنده بودنش خوشحال میشود. نویسندههای تاجیک میگویند که خطا بوده و این نویسنده زنده است و به شما هم سلام رسانده است و دولتآبادی نیز به او سلام میرساند: «دو بار میخواستم به تاجیکستان بیایم، اما نشد. خوشحالم که شما اینجا آمدید. به بچهها گفتم من ۲۰ سالی است که نمایشگاه نمیآیم برای همین خواستم شما را اینجا ببینم.»
تاجیکستانیها کتابهایی را که برای دولتآبادی هدیه آوردهاند به او اهدا میکنند، یکی از کتابها را پیشتر به من نشان دادهاند، گمان کنم «گلستان سعدی» به فارسی و سریلیک. آنها سپس درباره کتابها و مصاحبههای دولتآبادی میگویند که برایشان ارزشمند است، آنها را دنبال کرده و دربارهشان حرف میزنند.
مرادی با اشاره به مصاحبهای که دولتآبادی در آن گفته چخوف را میخواند میپرسد، اما شباهتی در آثار دولتآبادی با چخوف نمیبینیم و دولتآبادی میگوید: «چخوف نویسندهای است که میشود آثارش را بارها خواند؛ طبع شوخی و اندوه باطنی انسانی دارد و در عمق آثار چخوف اندوه بشری زلالی هست که برای من خیلی عزیز است.»
مرادی در میانه کلام او میگوید: «آثار شما با طنز فاصله دارد.» دولتآبادی میخندد و میگوید: «آخر تاریخ ما تراژدی است.»
بهمنیار مرادی حرف را به «جای خالی سلوچ» میکشاند، دولتآبادی پاسخ میدهد: «همیشه سعی کردم از دیگران یاد بگیرم اما به تقلید میدان ندادم. در گذشتههای دور گفتوگویی دارم با عنوان اینکه «ما نیز مردمی هستیم» در آنجا میگویم تقلید برای هنرمند سم است و همه اینها مراحل دارد. صادق هدایت استاد ماست. در اوایل داستاننویسی تاثیراتی از او داشتم اما زود از این مرحله عبور کردم.»
بهمنیار مرادی به نقل از نویسندهای تاجیک میگوید: «انگار دو دولتآبادی کتابهای کلیدر و سلوک را نوشته است» که این حرف با تایید دولتآبادی همراه میشود: «بله بله... زمان ۳۰ ساله بین دو کتاب وجود دارد و متفاوت است.» ادامه میدهند «کدام به شما نزدیکتر است؟» و دولتآبادی میگوید: «هر کدام سرجای خودش. اصلا نمیتوانم قیاس کنم. هر کدام سر جای خودش اگر خوب نشسته است، خوب است.»
آنها از کلماتی میگویند که در آثار دولتآبادی استفاده شده و امروزه در تاجیکستان کاربرد دارد. دولتآبادی توضیح میدهد: «قبل از انقلاب که در زندان بودم، طرحی داشتم که براساس آن تمام واژگان پرتافتادهمان جمعآوری بشود. دکتر خانلری را در نظر داشتم که موسسه فرهنگ ایران را داشت، اما نشد. به انقلاب خورد.»
میهمانان تاجیک از مدت زندانی بودنش در آن زمان میپرسند و به مصاحبهای از او اشاره میکنند که گفته است در مدتی که در زندان بوده، کتابها را در ذهنش نوشته است. دولتآبادی تایید میکند و میگوید: «سلوک را یک بار در ذهنم نوشتم.»
آنها از اینکه حضور دولتآبادی در تاجیکستان میتواند موجب تعمیق رابطه کشورها میشود، میگویند که دولتآبادی با بیان اینکه خیلی دلش میخواهد در زمان جشن نوروز در تاجیکستان باشد و آن جشن را که میگویند در تاجیکستان باشکوه برگزار میشود ببیند، در عین حال میگوید «اما خب آن زمان سرد است.» تاجیکها اما برای راضی کردنش میگویند نه چندان سرد نیست. نوروز و اول بهار گرم میشود و اردیبهشت سرد میشود.
تاجیکها از دولتآبادی میپرسند آیا شخصیت گلمحمد در رمان کلیدر شخصیت کاملی است و آیا ما به ازای واقعی دارد، که دولتآبادی میگوید: «ساخته ذهن من است.» آنها درباره کاراکترهای هدایت هم میپرسند که ما به ازای حقیقی دارند و او میگوید: «هدایت یک بحثی دارد و شما اگر در داستان کاراکتر داشته باشید آن داستان، داستان میشود. البته خودش خیلی موفق به ساختن کاراکتر در داستانهایش نشد. اصل در داستان کاراکتر است. نویسنده بداند که این آدمی که در داستان آمده است چه کسی است. اخیرا کلیدر به صوتی منتشر شده است و تقریبا ۱۰۰ نفر این شخصیتها را خواندهاند.»
تاجیکها باز حرفشان را به سمت «جای خالی سلوچ» میبرند و میگویند، در تاجیکستان بعد از خواندن این کتاب که محبوب شد، خیلیها معتقد بودند که دولتآبادی در این کتاب مانند داستایوفسکی عمل کرده و باز دولتآبادی آن را تایید میکند و میگوید: «در جوانی عاشقانه داستایوفسکی را میخواندم. معتقدم هر نویسنده جدیای در عالم نمیتواند برخوردار از داستایوفسکی نباشد. من دو نویسنده دیگر را بعد او خیلی دوست دارم؛ یکی کامو و دیگری کافکا. هر دو هم به طور مشخص از او آموختهاند.»
بهمنیار مرادی به دوران پیش از استقلال تاجیکستان اشاره میکند، زمانی که زیر سلطه شوروی بود و آثار روس در این کشور ترجمه میشد، دولتآبادی با خنده میگوید: «اگر زیر سلطه بودن امتیازی داشته باشد همین است. در این ۱۵۰ سال ادبیات روس خیلی عجیب بوده است.»
دوباره از دوران زندان و نوشته شدن کتابهای او در ذهنش میپرسند، از تغییراتی که کتابها دارند، میپرسند. دولتآبادی پاسخ میدهد: «تغییرات جزئی بود.»
او از زندان میگوید و اینکه به قول اطرافیانش خیلی خوب حبسی میکشیده است و زندانیان را دستهبندی میکند: «برخی خیلی آزرده و برخی بیتفاوت اما من درست حبسی میکشیدم.»
سوال تکراری همه روزنامهنگاران را میپرسند: «اگر دوباره متولد شوید همین راه را میروید؟ یا اینکه دوباره کاراکتر گل محمد را مینوشتید؟» و دولتآبادی در جواب میگوید: «نمیدانم. همانطور که گفتم زندگی ما تراژیک است.
ولی شاید وسواس بیشتری میداشتم. برای نوشتن آن رمان، زمان را منظور کردم. فکر میکردم این اثر باید تا قبل از شروع ۵۰ سالگیام نوشته شود و ۲۶ ساله بودم که شروع کردم و ۴۲ ساله بودم که تمام کردم. باید یک نیروی جوانی با یک نیروی پختگی توام میشد و برای آن زمان بود. در این زمان اصلا نمیشد.»
تاجیکها از ادبیات پستمدرن میگویند و دولتآبادی هم میگوید: «اینها را جدی نمیگیرم. ما یک نویسنده خوب داریم که میخواستم اینجا دعوتش کنم، آقای حسین سناپور که کتابی نوشته است به نام «کلاهگردانی میان آس و پاسها».
اما این پسامدرن و اینها به ما نمیآید. این نویسنده هم امروزی است اما نویسنده جدی و مهمی است. بقیه اما هر کدام یک داستان خوب نوشتند و نشد دیگر. اینهایی که شما میگویید از نظر من جدی نیست. سیال ذهن در فرهنگ ما جدید نیست و اوجش در داستان مولوی است. مثلا در ایران میگویند در فلان کشور چنین چیزی آمده است. خب آمده باشد. به ما چه ربطی دارد؟»
از عباس معروفی میگویند؛ اینکه به گفته آنها «سمفونی مردگان»ش در تاجیکستان خوانندهها را راضی نکرده اما «سال بلوا»ی او خواننده داشته است. با اینکه آن هم سیال ذهن بوده است دولتآبادی میگوید: «من سال بلوا را نخواندهام. اما اثر ادبی تا با قلب و روح شما ارتباط نگیرد، صنعتگری فایدهای ندارد. نمیشود شما به طور صنعتی این کار را انجام بدهید.»
مرادی فندک دولتآبادی را برمیدارد و میگوید ما یک شاعر معروف داریم که همیشه میگوید: «سیگارم را با سیگار سایه روشن میکردم. این هم برای ما افتخاری است که با فندک شما سیگارمان را روشن کنیم.» دولتآبادی میخندد و میگوید «آره، سایه سیگارش را با سیگار روشن میکرد، البته اواخر دیگر نمیکشید.»
بزرگمهر حکیم شاعر تاجیک که در این جمع حضور دارد و مسئول شعر مجله صدای شرق است با اشاره به حرف فروغ فرخزاد که میگوید: «من از گذشته آنقدر خبر ندارم و آثار امروز را هم آنقدر نمیخوانم» میپرسد نخواندن آثار دیگران شرط نویسندگی هست یا نه؟
دولتآبادی پاسخ میدهد: «او ظرفیت این را نداشته که بشناسد و بگذرد. حتما باید آثار دیگران را دید و خواند. شرطش این است که بشناسی. اگر بشناسی دیگر تقلید نمیکنی و تحت تاثیر قرار نمیگیری. ولی او ترسیده گفته نمیخوانم که تحت تاثیر قرار نگیرم. این خیلی کودکانه است. نمیخوانم که تاثیر نگیرم؟! غزل حافظ را نخوانی؟ پس چه حظی از ادبیات میبری؟ نه من این را قبول ندارم. باید بدانی و درک کنی و بگذری از آن.»
دوباره به جمعآوری واژگان قدیمی برمیگردند و دولتآبادی تأکید میکند «نشد این کار را انجام بدهم، من یک عبارتی را در کرمان شنیدم و این را در کلیدر آوردم. «آغوشمالی مهتاب» اصلا در ادبیاتمان نداشتیم. مردم برای روابطشان زبان اختیار میکنند. از اینها در سراسر ایران فراوان است. ما در خراسان واژگانی داریم که در لرستان به کار میرود.» بهمنیار مرادی میگوید: «حتی در تاجیکستان، کلمات خراسانی به کار برده میشود.»
دولتآبادی ادامه میدهد: «منظور این است که واژگان گمشده در زبان که به کتابت درنیامده جمع شود و آن زمان میشد اما خب نشد. امیدواریم در دولت شما این اتفاق بیفتد. من یک وقتی به دهات خودم در دولتآباد رفته بودم، یک جایی پیاده شدم. دیدم یک جوانی سر دیوار نشسته. با او صحبت کردم متوجه شدم که آذربایجانی است و در سپاه دانش بود. در خراسان، همان جا با خودم فکر کردم که این بیکار است و میتواند در مراسمهای مختلف شرکت کند و واژگان جدید را یادداشت کند و سازمانی که در نظر داشتم این کلمات را میخرید. اما نشد.»
با تعجب میپرسند: «کلمه میخرید؟!» میگوید: «مثلا هر کلمه ۱۰ تومن و ۱۰ کلمه ۱۰۰ تومان، آن زمان میشد. اما خب...»
دوباره از زبان میپرسند؛ اینکه یک شاعر و یک نویسنده چقدر از کلمات محیط خود برای نوشتن داستان و شعرش استفاده کند: «در تاجیکستان اگر کسی این کار را انجام دهد، میگویند باید اثرش به زبان معیار نزدیک باشد.» دولتآبادی میگوید: «باید این کلمات در زبان معیار بنشیند که فکر نکنند میخواهند زبان جدید بیاوریم.
نباید مصنوعی باشد. به یکی از کسانی که در فرهنگستان زبان و ادب فارسی کار میکند، گفتم شما به این سیدیها میگویید لوح فشرده، گفتم اینکه دو تا کلمه شد. چرا یک واژه تککلمهای انتخاب نکردید. مثل پرچ (فشردهشده)» میگویند این کلمه در تاجیکستان هم کاربرد دارد به معنای کوبیدهشده.
مرادی به انتشار کتاب «گلنار و آیینه» اعظم رهنورد زریاب در تاجیکستان و مراسم یادبود او در ایران و سخنرانی دولتآبادی اشاره میکند: «گفته بودید، زمانی که کتاب زریاب را میخواندم، برق رفت و شمع روشن کردم تا کتاب را ادامه بدهم. میخواهیم نگاه شما را به زریاب بدانیم چون او نویسنده مدرننویسی است.»
دولتآبادی میگوید: «این کتابی که اسم بردید، داستان خوبی بود. داستان در ذوق مخاطب نزند، حظ تصویری ببرد. من اینها را میبینم و دنبال تجزیه و تحلیل اجزایش نیستم. من به اثر ادبی اینطور نگاه میکنم، که وقت شما را ضایع نکند و به اندازهای که زمان میگذارید لذت ببرید.»
میگویند، هدف از پرسیدن این سوالها این است که چون شما از قلههای نثر فارسی در تاجیکستان هستید و اندیشه شما برای نسل جدید نویسندههای تاجیک درس باشد و یاد بگیرند: «در تاجیکستان میگویند نویسنده باید به شخصیتهای داستانش نزدیک باشد، یعنی مابه ازای واقعی در زندگی داشته باشد. شما چطور داستانهایتان را نوشتید؟ این شخصیتها در زندگی واقعی بودند؟» دولتآبادی میگوید: «همه در ذهنم ساخته شد.
اما اینکه بخواهم نشست و برخاست داشته باشم، اینطور نبود حتی زمانی که این داستان را مینوشتم، بارها از آن روستا بیرونم کردند. یادم میآید یک بار وقتی به آن روستای سبزوار رفتم، شب رسیدم که صبح برای گفتوگو با مردم بروم، راننده ساعت چهار صبح بیدارم کرد و گفت بلند شو برویم. گفتم کجا برویم؟ گفت برویم شهر.
(ما به سبزوار میگوییم شهر) گفتم من تازه آمدم اما اصرار داشت که برویم. چون هفتهای یک بار ماشین بیشتر آنجا نمیآمد اما فکر میکنم گفته بودند که نگذار آنجا بماند. بعد که برگشتیم پرسید برای چی میخواهی بمانی؟ گفتم شاید فیلمی بخواهم بسازم.»
میخندد و خاطره دیگری تعریف میکند: «یک بار دیگر هم سر یک سهراهی پیاده شدم و ژاندارمها رسیدند و نگذاشتند. ادوارد براون نویسنده انگلیسی یک کتاب دارد که در ایران بوده است و میگوید هر جا رفتم بهترین را در اختیارم گذاشتند. وقتی من را از دهات خودم بیرون میکردند، یاد کتاب او میافتادم که اینجا کشور من است و من را راه نمیدهند!»
اینبار دولتآبای از زندان میگوید: «یادم میآید که یک روز ملاقاتی داشتم و همسرم و سیاوش که سهساله بود به دیدنم آمدند و بازجویم رسولی بود، سیاوش را بغل کرد و گفت تو میدانستی پسر بزرگترین نویسنده ایران هستی؟ این برای سال ۵۵ است. آنها هم میدانستند ولی خب...»
از انزوا میپرسند که میگوید: «انزوا برای هر نویسندهای تا حدودی لازم است. اما اگر انسان استخوانش بسته نباشد این انزوا ممکن است افسردهاش کند. ولی من افسرده نمیشوم. تاثیرش هم در آثار بستگی به خود نویسنده دارد. ما نویسندگانی داریم که در این انزوا تباه شدند.» بعد دولتآبادی دستش را نشان میدهد و میگوید: «این انگشتم در دوران کرونا ورم کرده بود و میگفتند باید جراحی شود. کمی درگیر این موضوع شدم. بعد مدتی بستم و امتحان کردم دیدم میتوانم بنویسم. دیگر جراحی هم نکردم. بستگی به روح و روان انسان دارد. زندگی بالاخره دشوار است.»
از دوران کرونا میپرسند و اینکه به چه چیزی فکر میکرده است و آیا نترسیده؟ دولتآبادی میخندد و میگوید: «زن و بچهام بیشتر من را ترساندند تا کرونا.»
میپرسند شما با قلم مینویسید یا با کامپیوتر؟ دولتآبادی میگوید با قلم. از زمانهای نوشتن برای داستانهایش میپرسند و جواب میدهد: «زمانی که «بیرون در» را مینوشتم یادم هست که بچهها و نوهها آمدند و شلوغ میکردند. من به داخل اتاق رفتم و نوشتم. یعنی همان زمان که به ذهنم میآید مینویسم.»
یکی از تاجیکها از نویسندهای نقل قول میآورد، شاعر و نویسنده حتی شده یک خط در روز بنویسد باید بنویسد تا که مثل یک کارد کند نشود و زنگ نخورد. و دولتآبادی میگوید «حرف خوبی است.» و ادامه میدهد: «یک وزیری در ری در دوران غزنویان حکومت میکرد. میگفت شنبهها که به سرکار میآیم احساس میکنم دستم روان نیست چون یک روز فاصله افتاده است. من آن کارها را در ذهنم انجام میدهم. اگر بتوانی بنویسی که بد نیست اما من گاهی شش ماه هم شده است که هیچ چیزی ننوشتهام.»
می پرسند «شما در «نون نوشتن» میگویید من زمانی زندگی میکنم که در حال نوشتن هستم. غیر از این موارد زندگی برایتان سخت نیست؟» دولتآبادی تاکیدی بر سخت بودن زندگی میکند و میگوید: «زندگی دشوار است. برای اینکه بلد نیستم. زندگی کردن بلدی میخواهد.»
بزرگمهر حکیم از گلرخسار صفیاوا، شاعر تاجیک نقل قولی میآورد و میگوید: «اگر من در زندگی اشتباه میکنم بر من ببخشید چون من اولینبار است در زمین زندگی میکنم.» دولتآبادی میخندد و میگوید: «حرف قشنگی است. گلرخسار صریح است.»
توصیهای را از دولتآبادی برای جوانانی میخواهند که تازه وارد حوزه حوزه داستان میشوند و اینکه بیشترین توجهشان باید به چه چیزی باشد. میگوید: «فقط یاد بگیرند. وارد میدان نباید شوند، همان کنار باشند. وارد میدان شدن اولش ساده است اما بیرون آمدنش مشکل است.»
اشاره میکنند به اینکه ادبیان ایرانی بسیار در تاجیکستان شناختهشده هستند اما برعکس آن صادق نیست و بیشتر خوانندگان ایرانی از ادیبان تاجیکستان چیزی نخواندهاند و دولتآبادی میگوید: «اینجا هنوز کشور حافظ و فردوسی است. اینجا قبول عام بودن شدن بسیار دشوار است. دشوار است که شما با خوانندگانت رابطه برقرار کنی و صبوری به خرج بدهی. یک بار گفتم شما بروید مجلات و یادداشتهای دوره قبل را ورق بزنید یک پاراگراف از آثار من نیست. فقط آن اوایل در کیهان یک ستون نوشتند که این دهاتی کیست؟»
تاجیکها میگویند یعنی برای شما هم که نویسنده بزرگی هستید، طول کشید تا توسط مردم پذیرفته شوید؟ دولتآبادی میگوید: «تا قبل از اینکه کلیدر را شروع کنم ۱۵ سال کار کرده بودم، اما خب...»
حرفهایشان دیگر به آخر رسیده است و یادی از عزیز نسین میکنند. دولتآبادی از داستان و نوع نوشتن او تعریف می کند و میگوید: «چند شب پیش برای چندمین بار یکی از داستانهای عزیز نسین را خواندم و نصف شب کلی به این داستان خندیم. عزیز خیلی عزیز است. انسان بزرگواری بود. عزیز نسین را اهل کتاب از ۷۰ سال پیش میشناسند.»
میپرسند شما در زمان جوانی تصور میکردید که مشهور و معروف شوید؟ میگوید: «بله. شک نداشتم. یکی از دوستان نزدیکم یکی از قسمتهای کلیدر را گم کرد و دوباره نوشتم. ضمن اینکه کتاب را به او میدادم، گفتم: من دارم اثری مینویسم که خوانندهای نخواهد بود که آدمهایی را که مینویسم، دوست نداشته باشد.»
میگویند: «از نویسندگیتان پشیمان نشدید؟» با تاکید میگوید: «هیچ وقت پشیمان نشدم.»
دولتآبادی آخرین رمانش «دودمان» را با امضای خود به آنها هدیه میدهد. آنها خوشحال از این هدیه میخواهند کتاب را به خط سریلیک برگردانند و حتی برای رونماییاش از دولتآبادی دعوت میکنند به تاجیکستان برود.