بچهای محبوس در زیرزمین
آیا میتوان رنجِ عدهای معدود را با شادی آدمهای بسیار معامله کرد؟
اورسولا لو گویین داستان کوتاه مشهوری دارد به نام «آنان که از خیر املاس میگذرند». داستان شهری را توصیف میکند پر از شادی و خوشبختی و زیبایی. اما این شهر یک راز دارد. کودکی که در بدترین شرایط ممکن در زیرزمینی محبوس شده است. اگر آن کودک نجات پیدا کند، شهر ویران میشود و اگر شادیِ ساکنانش بخواهد ادامه یابد، کودک باید زجر بکشد. انتخاب شما چیست؟ آیا این قرارداد را میپذیرید و در املاس زندگی میکنید؟
احتمالاً با این داستانِ کوتاه از اورسولا لو گویین آشنا هستید: «آنان که از خیر اُملاس میگذرند». داستان دربارۀ شهری است خوش و خرم، با پارکهای زیبا و موسیقی نشاطبخش.
مردم شهر واقعاً شادند و از ساختمانهای قشنگشان و بازار «باشکوه»ِ کشاورزان لذت میبرند.
لو گویین روز جشنی را وصف میکند با نوشیدنیهای خوشطعم و مسابقات اسبسواری: «پیرزنی ریزه و چاق و خندان، گلهایی را از توی سبدش برمیدارد و پخش میکند، و مردان جوان بلندقد، گلها را به موهای درخشان خود میزنند. کودکی نه-دهساله گوشۀ جمعیت نشسته است و دارد با فلوتی چوبی بازی میکند».
جایی است باصفا و شگفتانگیز.
اما بعد لو گویین روی دیگری از اُملاس را نشان میدهد. در زیرزمین یکی از ساختمانها، اتاقکِ دولابمانندِ بیپنجرهای هست که درش را قفل کردهاند... کودکی در آن محبوس است. ششساله میزند اما درواقع حدوداً دهساله است. «کُندذهن است. شاید ناقصالخلقه بوده است یا بهسببِ ترس و سوءتغذیه و بیتوجهی کودن شده است».
هرازگاهی در را باز میکنند تا مردم نگاهش کنند. معمولاً این مواقع کودک فریاد میزند که «لطفاً بذارین بیام بیرون. قول میدم بچۀ خوبی باشم!»، امّا مردم هرگز جوابی نمیدهند و کودک هم فقط هقهق میکند. او بهشدت لاغر است؛ غذایش روزانه یک نصفهکاسه بلغور ذرت است و مجبور است در میان مدفوعش بنشیند.
لو گویین مینویسد: «همه میدانند که او آنجاست، همۀ مردم اُمِلاس». «بعضیهاشان آمدهاند تا ببینند، اما بقیه به همین قانعاند که از وجودش خبر داشته باشند. همه میدانند که باید آنجا باشد. بعضیها میدانند چرا، بعضیها نه. اما همه میدانند که شادیشان، زیبایی شهرشان، شیرینی دوستیهایشان، سلامتِ فرزندانشان... تماماً در گروِ سیهروزیِ نفرتانگیز این کودک است».
این، قرارداد اجتماعیِ اُمِلاس است. کودکی به طرزی وحشتناک زجر میکشد تا بقیه بتوانند شاد باشند. اگر کودک را آزاد یا آسوده میگذاشتند، اُمِلاس ویران میشد. بیشترِ مردم حالشان از او به هم میخورَد و بعضی از پدر و مادرها بچههایشان را محکمتر نگه میدارند، و بعدْ برمیگردند به شادیشان.
اما بعضیها میآیند تا کودک را در اتاق ببینند و بعد راهشان را میکشند و میروند. آنها نمیخواهند بخشی از آن قرارداد اجتماعی باشند. «آنها اُمِلاس را ترک میکنند؛ آنها تا ظلمت به پیش میروند؛ آنها برنمیگردند».
طبق یک خوانش، این داستان تمثیلی است دربارۀ استثمار. در این خوانش، بسیاری از ما در جوامعی زندگی میکنیم که رفاهشان وابسته است به کودکی مطرود در یک زیرزمین. وقتی لباسی ارزان یا گوشی موبایل میخریم، کارگری استثمار شده است: کودکی در زیرزمین. ما استثمار را روا میداریم و برای توجیهش به یکدیگر میگوییم که سیهروزی آنها برای رفاه کلی ضروری است؛ اگرچه ممکن است نباشد.
در خوانشی دیگر، داستانْ چالشی است در برابر ذهنیت فایدهگرا، که امروزه بسیار رایج است.
در سطحِ نظر، بیشترِ ما با مجموعهای از ارزشهای مبتنی بر این اندیشه موافقیم که انسانْ غایت است نه وسیله. نمیتوان استفادۀ ابزاری از انسانها را توجیه کرد. به بردگی کشیدنِ انسانها نارواست، حتی اگر این به بردگی کشیدن فایدهای عظیم داشته باشد. کشتنِ یک انسان بهخاطر اندامهایش نارواست، حتی اگر زندگیهای بسیاری را بتواند نجات دهد.
بااینحال، بهراستی مطابقِ این فرمان اخلاقی زندگی نمیکنیم. زندگی پر است از مصالحههای فاجعهبار. خیلی جاها رنجِ اقلیت را کسانی توجیه میکنند که میکوشند بیشترین خیر را به اکثریت برسانند.
شرکتها موفقاند چون آدمها را اخراج میکنند، حتی اگر آن کارگر نانآور خانوادهای باشد. مدرسهها اعتبار مییابند چون کسانی را نمیپذیرند، حتی اگر به امید پذیرفتهشدنشان یک عمر کار و زحمت صرف شده باشد. رهبرانِ جنگ با تروریسم بیگناهان را هم تصادفاً میکشند. اینها کودکانی هستند در زیرزمینِ بقا و شادی ما.
این داستان خواننده را وامیدارد که از خود بپرسد آیا میخواهد طبقِ این قراردادها زندگی کند؟ بعضیها نمیخواهند. آنها از خیرِ رفاه و آسایش میگذرند و در عوض، عهدی بنیادین میبندند و برای دستیابی به خلوصِ درونی میکوشند.
باقیِ ما با این مصالحهها زندگی میکنیم. این داستان، کرختیِ درونیِ حاصل از این زندگی را به یادمان میآورد. کسانی که در اُمِلاس میمانند بد نیستند؛ صرفاً زیستن به بهای سیهروزی دیگران برایشان آسان و آسانتر میشود. دیدهام که این داستان آدمها را میخکوب میکند، زیرا آنها را با تمامِ سازشکاریهای فاجعهباری رودررو میکند که با زندگی مُدرن درآمیخته است: با همۀ این کودکانِ نگهداشتهشده در زیرزمین. و در عین حال، تمایل به مبارزه با پذیرشِ منفعلانۀ همۀ این سازشکاریها را در آنان برمیانگیزد.
در خوانشی دیگر، کل شهر اُمِلاس، اجزای مختلفِ روانِ انسانی است که در دنیای شلوغ مدرن زندگی میکند، و آرمانگرایی و حساسیت اخلاقی او، آن کودکِ کِزکردۀ محبوس در زیرزمین است.
منبع: ترجمان
70
این داستان درست همان حقیقت شادی غرب است. این جا سوال بسیار مهمی مطرح می شود: آیا شادی اکثریت این افراد حقیقی است یا دروغین و فریب خویشتن؟ اصلا آیا چیزی به اسم شادی حقیقی وجود دارد؟ اگر این شادی، فریب است، پس شادی حقیقی کدام است؟
تلخ. بسیار تلخ اما حقیقی و واقعی.