به مناسبت سالروز درگذشت علامه طباطبایی(ره)
علامه طباطبایی و ماجرای جاذبه مرموز
علامه طباطبایی چنان مشتاق دانستن بود و چنان روحیه فلسفی را در خود پرورده بود که سالهایی را که به دلیل مسائل اقتصادی دور از علم و دانش بود، بدترین سالهای عمرش میدانست.
حسین نیازبخش: میتوانی نظریه ادراکات اعتباری را قبول نداشته باشی. میتوانی دو کتاب بدایه و نهایه الحکمه را خلاصهای ناقص از فلسفه اسلامی و آن هم با رویکردی صرفا صدرایی بدانی. میتوانی کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را پاسخی درخور ستایش اما محدود به رویکرد مارکسیستی ایران در دهه ۵۰ و ۴۰ و نه کلیات فلسفه غرب بدانی. حتی میتوانی به تفسیر المیزان (با همهی دقت و رویکرد عقلانیاش) نقد کنی و آن را دور از جریانات تفسیری جدید و هرمنوتیک نوین تلقی کنی. میتوانی به همهی اینها نقد کنی و دستاورد فلسفی مرحوم علامه طباطبایی را زیر سوال ببری. اما به راستی نمیتوانی "قلب فلسفی" این شخصیت برجسته را انکار کنی.
کودکی کردن؛ ویژگی فیلسوفان
در فلسفه هیچ زمین مشترکی برای بازی وجود ندارد. نه موضوع مشترکی، نه روش یکسانی و نه حتی غایت یگانهای. تنها چیزی که فیلسوف را فیلسوف میکند همان "فیلو سوفوس" بودن است. این واژه یونانی به معنی "عاشق دانایی بودن" است (فیلیا: دوست داشتن و سوفیا: دانش). فیلسوف همانند یک کودک است؛ کودکی که بیآلایش و بدون اینکه غایت و هدف خاصی داشته باشد دائما در حال بازی است. او حین بازی، فارغ از گرم و سرد روزگار، دنبال کشف جهان است. فرض کنید کودکی یک قطعه پلاستیکی را برمیدارد. آن را ابتدا در دهان میگذارد. متوجه میشود که خوردنی نیست. سپس آن را به زمین میزند و با شنیدن صدایش کشفی جالب در مورد آن میکند. همچنین متوجه میشود که آن شیء شکستنی نیست و این خود کشفی دیگر است در خور ستایش. کودک با دیدن رنگ آن شیء پلاستیکی به وجه دیگری از آن موجود پی میبرد. او تمام این کارها را بدون غرض خاصی انجام میدهد و در این راه هیچ هدفی به جز شناخت و کشف دنیای اطرفش ندارد. در دنیای بزرگسال ما چنین چیزی کمتر رخ میدهد. مرد یا زن ۱۷۰ سانتیمتری نگاهی به شیء پلاستیکی میکند. اگر این شیء زیر مبلی، گیره، اسباب بازی فرزندش یا هر چیزی که به کار او و خانهاش بیاید، باشد آن را نگه میدارد، در غیر این صورت، شیء پلاستیکی را بدون کمترین توجهی به سطل زباله میاندازد. در دنیای بزرگسال همه همین رفتار را دارند؛ به جز فیلسوف که هنوز کودک درونش زنده است.
وقتی سخن از قلب فیلسوف کردم منظورم فقط و فقط همین روحیه کودکانه بود. در جستجوی حقیقت بودن، فارغ از سود و زیان و بالا و پایینش ویژگی فیلسوف است؛ همچون کودک یک سالهای که مشغول بازی است و بدون توجه به سرد و گرم زندگی، جهان را کشف میکند.
علامه طباطبایی و بازی کودکان؛ روحیه فلسفی در گفتوگو با کربن
علامه طباطبایی این روحیه کودکانه را داشت. کافی است کمی به زندگیاش نظر بیندازید. گفتگوهایش با هانری کربن که فارغ از نژاد، دین و فرهنگ متفاوت دائما با او انس گرفته بود، به خوبی نشان دهنده این موضوع است. در اوج حوادث سالهای پایانی دهه ۵۰، بسیاری از بزرگسالان در تلاش بودند که همین تفاوتها را برجسته کرده و مانع این عشق بازی فلسفی شوند. نهایتا هم تلاششان مثمرثمر واقع شد. هر چند بحثهای کربن و علامه نیمهتمام ماند اما علامه طباطبایی "قلب فلسفی" خود را در این بحثها به خوبی نشان داد. ایشان فارغ از دنیای پرهیاهوی بیرون فقط به عشق دانستن با کربن و همسرش به بحث مینشست. ایشان حتی همسر کربن را شخصیتی فاضل دانست. در فضای سنتی و حوزوی آن زمان معمولا تمجید از یک زن و فضل و ادبش مرسوم نبوده اما علامه به خوبی نشان میدهد که در قید و بند مرسومات نیست؛ او تشنهی دانستن است و زیبایی را در هر که تشنه دانستن باشد میبیند.
داستان دلکش جاذبهی مرموز
آن چیزی که معمولا در حیات علامه میبینیم همین موضوع فوق الذکر است. حتی اگر روایات اطرافیان، فرزندان و شاگردان ایشان را کنار بگذاریم با بررسی زندگینامه خودنوشت ایشان نیز متوجه این روحیه میشویم. برای علامه هیچ چیزی جز دانستن و معرفت به حقیقت ارزشمند نبوده است.
علامه طباطبایی در فقرهای شکلگیری این روحیه و عشق را چنین بیان میکند: "در اوايل تحصيل كه به صرف و نحو اشتغال داشتم، علاقه زيادى به ادامه تحصيل نداشتم و از اين روى هر چه مىخواندم نمىفهميدم و چهار سال به همين نحو گذرانيدم.
پس از آن، يك باره عنايت خدايى دامنگيرم شده، عوضم كرد و در خود يك نوع شيفتگى و بىتابى نسبت به تحصيل كمال حس نمودم. به طورى كه از همان روز تا پايان ايام تحصيل كه تقريباً هفده سال كشيد، هرگز نسبت به تعليم و تفكر درك خستگى و دلسردى نكردم و زشت و زيباى جهان را فراموش نموده و تلخ و شيرين حوادث را برابر مىپنداشتم، بساط معاشرت غيراهل علم را به كلى برچيدم. در خورد و خواب و لوازم ديگر زندگى به حداقل ضرورى قناعت نموده، باقى را به مطالعه مىپرداختم. بسيار مىشد (و به ويژه در بهار و تابستان) كه شب را تا طلوع آفتاب با مطالعه مىگذرانيدم و هميشه درس فردا را شب پيش مطالعه مىكردم و اگر اشكالى پيش مىآمد با هر خودكشى بود، حل مىنمودم و وقتى به درس حضور مىيافتم، از آنچه استاد مىگفت قبلًا روشن بودم و هرگز اشكال و اشتباه درس پيش استاد نبردم.
علامه طباطبایی چنان مشتاق دانستن بود و چنان روحیه فلسفی را در خود پرورده بود که سالهایی را که به دلیل مسائل اقتصادی دور از علم و دانش بود، بدترین سالهای عمرش میداند: "سال ۱۳۱۴ بر اثر اختلال وضع معاش، ناگزير به مراجعت شده، به زادگاه اصلى خود (تبريز) برگشتم و ده سال و خُردهاى در آن سامان به سر بردم كه حقاً بايد اين دوره را در زندگى خود دوره خسارت روحى بشمارم، زيرا بر اثر گرفتارى ضرورى، به معاشرت عمومى وسيله تأمين معاش- كه از مجراى فلاحت بود- از تدريس و تفكر علمى- جز مقدارى بسيار ناچيز- بازمانده بودم و پيوسته با يك شكنجه درونى به سر مىبردم."
علامه دوری از علم و معرفت را "شکنجه درونی" میداند. مشخص است که عکس این مساله نیز صادق است. یعنی هرچقدر دوری از معرفت به فیلسوف درد و شکنجه میدهد، نزدیکی به معرفت و علم هم به او لذت و بهجت درونی میدهد. علامه از این بهجت درونی با عبارت "جاذبه مرموز" یاد میکند: "پيوسته حس مىكردم كه دست ناپيدايى مرا از هر پرتگاه خطرناك نجات مىدهد و جاذبه مرموزى از ميان هزارها مانع بيرون كشيده، به سوى مقصد هدايت مىكند."
این جاذبه مرموز همان روحیه کودکانه است که درون هر فیلسوفی است. هر معرفتجوی پیدا و پنهان، مشهور و ناشناخته، شهید و متوفی، زنده و مرده، شاه و گدا، یونانی و فارس و عرب و... با چنین روحیه و جاذبهی مرموزی به عنوان فیلسوف شناخته میشود؛ چه مانند سقراط حکیم شناخته شده باشد و چه در گمنامی به سر برد.
منبع: خبر فوری
38
کار نیکان را قیاس از خود مگیر... علامه کجا و بازی کجا؟ وما کنا لاعبین... علامه غرق در عشقبازی با معبود خویش بود ...همانطور که در سروده خودش میگوید :همی گویم گفته ام بارها /بود کیش من مهر دلدارها...
بازی در اینجا با لعب در قرآن فرق دارد. در متن تعریف بازی آورده شده است. قیاستان مع الفارق است.