داستان تنبل احمد و هفت دیو/ مردی که با دیوها مسابقه داد و موفق به شکستشان شد

در زمان‌های قدیم مرد تنبلی بود به اسم احمد. این بابا از آفتاب می ترسید. آن قدر از خانه بیرون نیامده بود که مردم اسمش را گذاشته بودند آفتاب ترس. زنش که از تنبلی شوهرش به تنگ آمده بود، نقشه‌ای کشید تا شوهره را از خانه بیرون بیندازد. ....

داستان تنبل احمد و هفت دیو/ مردی که با دیوها مسابقه داد و موفق به شکستشان شد

روزی مقداری نان کلوچه پخت و شب آنها را تو حیاط این طرف و آن طرف پخش کرد. صبح هم چند تایی گذاشت تو کوچه. بعد شوهرش را از خواب بیدار کرد و گفت: ‌پاشو. ببین که از آسمان کلوچه باریده.

احمد ناباور از خواب بلند شد. زنش به او گفت: من کلوچه‌های تو حیاط را جمع می کنم. تو هم برو کلوچه‌های تو کوچه را جمع کن.

تا احمد از خانه پا بیرون گذاشت، زن در را از پشت بست. احمد هرچه التماس کرد و زار زد، فایده‌ای نداشت. زن گفت: تا وقتی با دست پر برنگردی، به خانه راهت نمی دهم.

داستان تنبل احمد و هفت دیو

احمد گفت: پس اقلاً یک گونی، یک تخم مرغ و یک طناب سیاه به‌ام بده.

زن هرچی که احمد خواسته بود، از بالای در برایش پرت کردن بیرون. احمد کلوچه‌ها را تو گونی گذاشت و راه افتاد. از شهر زد بیرون و پشت به شهر و رو به صحرا راه افتاد. آن قدر رفت تا خسته شد.

کنار جوی آبی قورباغه‌ای را که بیرون پریده بود، گرفت و تو گونی انداخت. رفت تا به کوهی رسید. غاری دید و تو غار دراز کشید. یکهو با صدای خنده از خواب پرید. دید دیوی بالای سرش ایستاده. دیو گفت: تو تو خانه‌ی ما چه کار می‌کنی؟ الآن اگر شش برادرم بیایند، تکه تکه‌ات می‌کنند.

احمد گفت: این جا مال جد و آباد من است…

هنوز حرفش تمام نشده بود که شش برادر دیو سر رسیدند و ماجرا را فهمیدند. برادر بزرگه‌ی دیوها گفت:‌ ای آدمی‌زاد تو اگر می‌خواهی این جا را پس بگیری، باید نشان دهی که زور و قدرتت بیشتر از ماست.

احمد قبول کرد. دیو سنگی را برداشت و آن قدر آن را فشار داد تا خاک و خاکشیر شد. احمد هم طوری که دیوها نبینند تخم مرغی را که زنش گرفته بود، میان دو تکه سنگ گذاشت و فشار داد. تخم مرغ شکست و سفیده و زردیش بیرون زد. دیوها خیال کردند که زور احمد تنبل بیشتر است.

دیو گفت:‌ حالا ببینم موی زیر بغل کی بلندتر است. یک موی بلندش را کند و نشان داد. احمد هم طناب سیاه را طوری زیر بغلش گذاشت که دیوها فکر کردند موی زیر بغل اوست.

در این شرط بندی هم دیوها باختند. بعد گفتند که ببینیم شپش کی گنده‌تر است. دیو شپش گنده‌ای نشان داد به اندازه‌ی یک سوسک. تنبل هم قورباغه را درآورد و گفت:‌ این هم شپش من است.

دیوها تعجب کردند. وقتی دیدند شرط‌ها را باخته‌اند، قبول کردند که احمد هم کنارشان زندگی کند. آن شب دیوها نقشه کشیدند که فرداشب دیگ آب جوشی از دریچه‌ی سقف بریزند رو سر احمد. تنبل حرفشان را شنید و موقع خواب، متکایی به جای خودش گذاشت.

دیوها دیگ آب جوش را از دریچه‌ی سقف رو رختخواب تنبل ریختند. تنبل صبح از خواب بیدار شد و گفت: ‌چرا رختخواب مرا زیر دریچه انداختید؟ تا صبح باران آمد و نگذاشت بخوابم.

داستان تنبل احمد و هفت دیو 1

دیوها تعجب کردند. شب باز تنبل صدای دیوها را شنید که نقشه می‌کشیدند که وقتی تنبل خواب است، آنقدر با چوب بزنندش تا بمیرد. باز تنبل متکا را سر جای خودش گذاشت. دیوها آمدند و با چوب شروع کردند زدن به متکا. صبح تنبل آمد و گفت:‌ دیشب چه خبر بود؟ از دست پشه و مگس نتوانستم بخوابم.

دیوها از وحشت حیرت زده و مات ماندند. گفتند: ما هر روز با این مشک که از پوست هفت تا گاو درست شده، می‌رویم آب می‌آوریم. امروز نوبت توست.

احمد دید مشک خالی را هم نمی‌تواند تکان بدهد تا چه رسد به این که از آب پر کند و بیاورد. به هر زحمتی بود، مشک را کشاند کنار آب. بعد بیل و کلنگی پیدا کرد و نهری ساخت تا آب از جلو خانه بگذرد. فردا دیوها به احمد گفتند که امروز نوبت توست که هیزم بیاوری. طنابی به او دادند که چند هزار ذرع بود. احمد یک سر طناب را به درختی بست و آن را دور چند درخت دیگر گرداند و بعد به همان درخت اولی گره زد. دیوها که دیدند تنبل دیر کرده، یکی را فرستادند دنبالش. دیو آمد و به احمد گفت: چه کار می‌کنی؟

تنبل گفت: می‌خواهم یک باره یک قسمت جنگل را بیارم تا خیالمان از بابت هیزم راحت باشد.

دیوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند که بیا ارث پدرت را بردار و ببر. احمد هم هرچه زمرد و یاقوت بود، جمع کرد و سوار یکی از دیوها شد تا به خانه‌اش برود.

دیو نقشه کشیده بود که میان راه خم شود و احمد را پایین بیندازد تا بمیرد. اما هروقت می‌خواست خم بشود، احمد جوالدوزی به او می‌زد و دیو مجبور می‌شد راست حرکت کند. به خانه که رسیدند، زن احمد از آمدن شوهرش خوشحال شد و دیگ آشی برای دیو پخت. دیو دیگ آش را یک دفعه سر کشید. از نفس دیو، احمد پرت شد و به دریچه‌ی سقف چسبید. دیو گفت: چه کار می‌کنی؟

احمد گفت: می‌ترسم فرار کنی.

دیو ترسید و پا گذاشت به فرار. بین راه به روباه رسید. ماجرا را برای روباه تعریف کرد. روباه گفت: گول خورده‌ای. اون بابا تنبل احمد است که از آفتاب می‌ترسد.

روباه همراه دیو برگشت به خانه‌ی احمد. احمد داشت از بالای بام نگاه می‌کرد. تا آنها را دید، گفت: ای روباه! تو دو تا دیو به من بدهکار بودی، چرا یکی آوردی؟

دیو به روباه گفت: پدرسوخته! تو می‌خواهی مرا عوض بدهی‌ات بدهی؟

دیو مشت محکمی به روباه زد. روباه مرد و خودش هم فرار کرد. تنبل احمد هم این طور به مال و منالی رسید.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید